دوری ازم بهم نزدیک
دوری ازم بهم نزدیک
صدای پاهام تنها صدای اون سالن به اون گندگی بود. تک تک ِ قسمتاشو قدم زدم. همینجوری. کسی نبود. رفتم روی سن، و این اولین بار بود که من اینجا تنها میشدم. بدون هیچکس. قلبم فقط میزد.. تند تند. رو به روم صندلی های خالی، بدترین شکلی بود که میتونست یه سالن تئاتر داشته باشه، یه سالن خالی. اصلا یادم رفته بود واسه چی دوباره اومدم اینجا. مثل کسی که تازه وارد ِ این کار شده و هم هیجان داره هم میترسه هم نمیدونه چیکار کنه.. مخم سنگینی میکرد.. چیزی یادم نمیومد. لابد اینم یکی از اثرات اون تی اچ سی ِ لعنتیه. دور ورمو نگاه کردم و جعبه ی سازمو دیدم. یاد امروز صبح افتادم که بهم زنگ زدن و گفتن سازت ُ اینجا جا گذاشتی.. اومده بودم برش دارم و برم. ولی دیگه نمیتونستم حرکتی کنم. تازه فضای غریبه ی اونجا داشت واسم نرمال میشد. انگار یه نیروئی جلومو گرفته بود. داستان عجیب تر شد وقتی همونجا یاد تو افتادم. باورت میشه اصن ؟ من، تو همچین جایی یاد تو بیوفتم. یاد اون صدای خواب آلوت پشت گوشی که بهم گفتی یعنی تو نمیخوای واسه من ویولن بزنی؟ و جواب من نه بود. گفتم اینجوزی نه، باید پیشم باشی فقط. ولی اون ساعت و اون مکان عجیب دلم میخواست آرشه رو فقط و فقط به خاطر تو رو سیم ها بکشم.. از جعبه ش درش آوردمو و میزونش کردم روی دستم.. تصور کردم روی یکی از نزدیک ترین صندلی ها نشستی و نگاهت به منه.. دیگه هیچی نفهمیدم.. هیچی
این حال عجیبه.